نسبت های سه گانه ی ایران با اسلام
سه امکان بیشتر وجود ندارد؛ یا مکتب ایران رابطه ای سلبی با مکتب اسلام دارد، که همان تقابل کهن دین زرتشت با ادیان ابراهیمی از جمله اسلام شیعی است و نام درست آن «مکتب ایرانشهری» و یا «مکتب مزدیسنا» است؛ یا ایران با اسلام رابطه ای پایاپای و مکمل دارد، که همان مکتب «اسلام ایرانی» و یا «اسلام آریایی» است که ایدولوژی رسمی حکومت پهلوی بود که از سوی کسانی چون هانری کربن و سید حسین نصر و داریوش شایگان و رضا داوری اردکانی پی ریزی شد؛
و یا رابطه ی ایران با اسلام رابطه ی غالب با مغلوب است که همان سنت مسلط 1400 سال پیش است که فرای نمایندگان بزرگ سُنی اش چون غزالی و طبری که همه ی نمودهای فرهنگ ایرانشهری از دین بهی تا نوروز و چهار شنبه سوری را کفر می شمردند، از دوره ی صفوی با کنار زدن اسلام سُنی به دست قزلباشان و شیعه سازی اجباری بخش بزرگ و غیره شیعه ی ایران، رنگ و رویی شیعی نیز به خود گرفت و نام آن را می توان با توجه به جدید ترین بیان اش در عصر نوین، «مکتب خمینی» نهاد، اگر چه کسانی چون آیت الله مطهری، دکتر علی شریعتی و یا جلال آل احمد نیز تئوری پردازی های مهمی در این زمینه انجام دادند.
بنابراین در هر سه حالت، به واسطه ی نسبت اسلام با ایرانزمین، می توان از «مکتب ایران» نام برد، اگر چه در حالت اول ایران بدون اسلام نمود می یابد و رابطه یک رابطه ی سلبی است، در حالت دوم ما با یک رابطه ی ایجابی دو سویه روبروییم و ایران با اسلام، فارغ از درستی یا نادرستی این نظریه، قابل جمع توصیف می شود و در حالت سوم، یعنی در حالت غالب - مغلوب، ایران تبدیل می شود به سکوی پرشی برای اسلام و در این خوانش، ماهیت ایران چیزی جز «انفعال محض» و پذیرش عنصر اسلام نیست؛ بطوری که تنها نقشی که ایرانزمین در این مکتب بازی می کند، سرویس دهی به اسلام است و بس. بیهوده نیست که آیت الله بلندمرتبه ای چون آیت الله علم الهدی در حمله به مشائی با صمیمیتی مثال زدنی اعلام می کند که "ایران بدون اسلام یک خاک بی ارزش است"!
کسانی چون بابک و مازیار مکتب نخست را نمایندگی می کردند که دانایانی چون دقیقی و فردوسی و خیام و ابن مقفع و نیز حافظ در دوره ی آخر زندگی اش، بخش فرهنگی این پیکار را، که ذیل مفهوم گمراه کننده ی «شعوبیه» معروف است پیش می بردند؛ دودمان پهلوی، که در عمل و نظر، در عصر نوین یگانه عنصری بود که می توان نام آن را «ملی – مذهبی» نامید، اگر منظورمان از مذهب فقط شیعه ی داوازده امامی باشد، مکتب دوم را نمایندگی می کرد و اصطلاح «اسلام آریایی» که همانطور که گفتیم هانری کربن با اتکا به کوشش های معنوی شیخ اشراق جعل کرد مترتب بر همین مفهوم بود.
اما مکتب سوم که در تاریخ نوین ما از سوی کسانی چون شیخ فضل الله نوری و سپس آیت الله خمینی نمایندگی شد و در انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، ریشه در همان سنت کهن حجاز دارد که حتا در عصر خود پیامبر اسلام و پیش از اتمام وحی و نزول کامل قران نیز آن را می بینیم، یعنی آنجایی که محمد بن عبدالله در سوره ی «الرّوم» شکست ایرانیان و پیروزی رومیان مسیحی را نوید می دهد.
ما می دانیم که خدیجه، همسر پیامبر اسلام، نه تنها یک تاجر بسیار ثروتمند، بلکه یک مسیحی با نفوذ در حجاز به شمار می رفت و چون همه ی مسیحیان آن زمان که در هر کجا بودند ستون پنجم روم به شمار می رفتند، جزو لابی روم بود. همانطور که بسیاری از ایرانیان مسیحی شده نیز اینچنین بودند و ماجرای «کودتای مسیحی شیرویه» که یگانه پادشاه مسیحی ایران پس از جدا شدن بخش مسیحی ارمنستان بود و کشتار کم و بیش همه ی شاهزادگان زرتشتی را موجب شد، مشهور اهل فن هست.
شادی پیامبر اسلام از شکست ایرانیان
پس از اینکه دولت روم در نزدیکی های دمشق از سپاه ایرانشهر شکست می خورد، الله، خدای نوین ابراهیمی، که فرزند ملکوتی یهوه به شمار می رود، به پیامبر نوین اش محمد بن عبدالله چنین وحی می کند:
" الـم . غُلِبَتِ الرُّومُ . فِي أَدْنَى الأَرْضِ وَهُم مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِن بَعْدُ وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ . بِنَصْرِ اللَّهِ يَنصُرُ مَن يَشَآءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" (الروم:1 ـ5).
" رومیان در نزدیک ترین زمین شکست خوردند، اما ایشان چند سال پس از شکست شان پیروز خواهند شد. فرمان از پیش و پس خدای راست و در آن روز گروندگان از یاری خداوند شاد خواهند شد. خداوند هر که را بخواهد یاری دهد زیرا او توانا و مهربان است. این نوید خداست و او از نویدی که داده است سر باز نزند، اما بیشتر مردمان نمی دانند." (نولدکه، تاریخ ایرانیان و عرب ها در زمان ساسانیان، ترجمه زریاب خوئی، تهران، 1378، ص. 318)
آنگونه که طبری گزارش می دهد منظور از «نزدیک ترین زمین» همان ناحیه ی «اذرعات» در جنوب دمشق و دریاچه ی جلیله است که در آنجا رومیان از سپاه ایرانشهر شکست سختی می خورند. طبری می نویسد:
" چون این سخن [یعنی شکست رومیان] در مکه به پیغمبر و یاران او پیش از هجرت رسید بر ایشان گران آمد زیرا پیغمبر نمی خواست که مجوسان بی کتاب [منظور زرتشتیان است با کتاب مقدس چند هزار ساله شان به نام اوستا!] بر رومیان اهل کتاب [یعنی مسیحیان هم کیش خدیجه] پیروز شوند.
کفار مکه شادمان شدند [یعنی جناح ابوسفیان که در برابر جناج خدیجه به شمول نومسلمانان و مسیحیان و یهودیان ِ هوادار روم قرار داشتند و بدین ترتیب لابی ایرانیان به شمار می رفتند] و زبان به طعن گشودند و پیش یاران پیامبر رفتند و گفتند: «شما و ترسایان اهل کتاب هستید و ما امّی هستیم و کتاب نداریم. برادران ایرانی ما بر براداران اهل کتاب شما پیروز شدند و اگر شما با ما بجنگید ما نیز بر شما پیروز خواهیم شد»" (همان، ص.319)؛
می بینیم که نومسلمانان تحت حمایت مالی و سیاسی خدیجه ی مسیحی صریحا برادران روم مسیحی، یعنی بزرگ ترین دشمن ایرانشهر قلمداد می شوند و البته روشن است که موضوع امّی بودن و اشاره به پیروزی بی کتابان، یعنی ایرانیان، بر اهل کتاب، یعنی مسیحیان رومی، افزوده های ذهنی خود طبری است که به عنوان یک مسلمان ایرانی تبار با پیشینه ی تمدنی زرتشتی می کوشد تا تقابل میان ایران از یک سو، و مسیحیت و اسلام را از سوی دیگر پر رنگ تر کند و هر چه بیشتر گذشته ی غیر اسلامی و زرتشتی نیاکان خود را انکار کند.
100 شتر جوان، سطح شرط بندی ابوبکر بر سر شکست ایران
جالب توجه اما جبهه گیری شدیدا ضد ایرانشهری جناح محمد است که خود را کاملا در مقابل سرزمین زرتشت و در سوی مسیحیت و یهودیت قرار می دهد. این جبهه گیری به قدری شدید و جدی است که محمد حتا ابوبکر را برمی انگیزاند تا بر روی باخت آینده ی ایرانیان در برابر رومیان یک شرط بندی بزرگ کند. طبری در باره ی این رویداد مهم تاریخ که در حاشیه ی جنگ های ایرانیان و رومیان رخ می دهد و نشان دهنده ی آماده شدن سپاه اسلام برای همکاری با مسیحیت جهت سرنگون کردن ایرانیان زرتشتی است، می گوید:
"پس خداوند آیات «الم غلبت الروم» را تا «و هم عن الاخره هم غافلون» بفرستاد. آنگاه ابوبکر صدیق پیش کافران رفت و گفت: «شما از اینکه برداران شما بر برادران ما پیروز شدند شادمانید؟ شادمان مباشید خداوند شما را شادمان مکناد! به خدا که رومیان بر ایرانیان پیروز خواهند شد زیرا پیغمبر ما، ما را از آن خبر داد.»" (همانجا)
طرفی که با ابوبکر شرط می بندند فردی به نام اُبَی است؛ او رو به ابوبکر می گوید:
"من با تو پیمان بندم اگر رومیان تا سه سال بر ایرانیان غالب آمدند تو ده شتر جوان به من بده و اگر ایرانیان بر رومیان پیروز شدند من ده شتر جوان به تو بدهم." پس ابوبکر پیش پیغمبر رفت و این سخن با او بگفت. پیغمبر فرمود: «من چنین نگفتم، بِضع از سه تا نُه باشد؛ بر شرط بیفزای و زمان پیمان دراز تر کن.»؛ ابوبکر بیرون شد و پیش اُبی رفت. اُبی گفت: «شاید پشیمان شده باشی؟»؛ ابوبکر گفت: «نه، من بر شرط می افزایم و زمان را درازتر می کنم؛ شرط بر صد شتر جوان باشد تا 9 سال»؛ اُبی گفت چنین کنم؛" (همان، ص.320)
شادی پیامبر اسلام از مرگ خسرو پرویز
سپس داستان جنگ های ایرانشهر و روم دنبال می شود و پس از اشاره به همدستی شهربراز سردار ایرانی با هراکلس امپراتور روم که زمینه ای می شود برای پیروزی موقتی روم، طبری خشنودی وصف ناپذیر محمد بن عبدالله از شکست زرتشتیان ایرانزمین را چنین گزارش می دهد:
" پس از آن خداوند خسرو را هلاک کرد و خبر ِ آن، روز ِ «حُدَیبیه» به پیغمبر رسید و او و یاران اش شاد گشتند"! (همان، ص.324)
به عبارت دیگر، هدف محمد و جناح یهودی - مسیحی – اسلامی ِ ساکن در حجاز که خدیجه آن را نمایندگی می کرد، شکست ایرانزمین بوده است و حتا خدای جدید ابراهیمی، یعنی خدای اسلام نیز به کمک خدای مسیحیت می آید و برای شکست خدای ایران، یعنی اهورامزدا، آیه صادر می کند و نوید پیروزی سپاه ابراهیم بر سپاه زرتشت را می دهد. پس می بینیم که موضوع تازش به سرزمین ایران، موضوعی کاملا ریشه دار در تمدن ابراهیمی است و اسلام صرفا بخشی از این تازش را نمایندگی می کند و نه همه ی آن را.
اگر چه موضوع ِ مهمتر ِ دیگر، اشراف و آگاهی یافتن بر این حقیقت تاریخی است که فتح ایرانزمین توسط سپاه اسلام، صرفا یک پیروزی نظامی – سیاسی بسیار خشن و خون آلود بوده است و نه یک پیروزی ایدولوژیک در راستای پیروزی حق بر باطل، و یا آنگونه که تاریخ نگاران نومسلمان سعی در اثبات اش داشته اند، درخواست ایرانیان از مسلمانان برای فتح شدن و مورد تجاوز و غارت قرار گرفتن!
چرا که شکی نیست که شرط بندی نخستین خلیفه ی اسلام، یعنی ابوبکر، بر روی شکست ایرانزمین، برای دست یافتن به امری معنوی صورت نگرفته است، البته اگر صد عدد شتر جوان را برای مسلمانان حجاز امری معنوی به شمار نیاوریم!
عناد ابراهیمی و شادی مجدد پیامبر اسلام از شکست ایرانیان
البته خوشنودی پیامبر اسلام از شکست سپاه زرتشت و کوروش به همین یک نمونه محدود نمی گرددد و در رویدادهای دیگر هم نمایان می شود؛ پس از آنکه جنگی میان ایرانشهر و قبیله های تحت نفوذ لخمی ها، که تا پیش از آن زیر چتر تیسفون بودند درمی گیرد، سپاهی که تیسفون برای انجام این کار فرستاده بود و در آن فیل های ارتش ایرانشهر نیز شرکت داشتند، با رشادتی که قبیله ی عرب نشان می دهد و همزمان، به علت اشتباه تاکتیکی ای که طرف ایرانی به علت گوش دادن به مشاور عرب خود انجام می دهد و با قطع کردن جریان ِ آب ِ دشمن ِ نه چندان قوی، آنان را در جنگیدن جری تر می کند، شکست می خورد. طبری در این باره که یک جنگ کوچک منطقه ای و خارج از مرزهای رسمی ایرانشهر بوده است می نویسد:
"آنچه میان قبیله ی ربیعه و سپاهی که خسرو پرویز به جنگ ایشان فرستاده بود در «ذوقار» [در نزدیکی کوفه] روی داد. گویند چون پیغمبر خبر شکست سپاه خسرو را از قبیله ی ربیعه شنید، گفت: «این نخستین روزی است که عرب داد ِ خود را از ایرانیان گرفت و عرب به سبب من به این پیروزی رسید.»" (نولدکه، ص.331)
هر چند که این پیکار کوچک که بخشی از سپاه ایرانی را نیز خود اعراب ِ زیر فرمان ایرانیان تشکیل می دادند ربطی به سپاه اسلام و جنگ میان جهان زرتشتی و جهان تازه مسلمان نداشت و محمد زیرکانه این پیروزی را که خود در آن دخیل نبوده است به اسلام ربط می دهد، اما آنچه که از روزن تاریخی دارای اهمیت است، عناد و دشمنی بنیادینی است که پیامبر اسلام به عنوان یک عرب گرای دو آتشه با سرزمین زرتشت و کوروش دارد و البته در این «عناد ابراهیمی» با ایرانشهر اسلام به هیچ وجه تنها نیست، چرا که همانگونه که گفتیم مسیحیت و یهودیت نیز کاملا در کنار اسلام قرار دارند.
کودتای مسیحی شیرویه، شرط کافی برای سقوط تیسفون
گواه این عناد ابراهیمی نیز روشن، و کاملا دم دست است: نه تنها کودتای مسیحی شیرویه، فرزند مریم، پیش شرط کافی ِ شکست ایرانشهر را پدید آورد، بلکه حتا در سپاه اعراب تازه مسلمان نیز بیش از ده هزار کشیش مسیحی شمشیر می زدند و کین رومیان مسیحی را از ایرانیان زرتشتی می ستاندند. تئودور نولدکه، تاریخ نگار آلمانی تبار که به صراحت خود را هوادار عرب های مسیحی - مسلمان به انضمام رومیان مسیحی از یک سو و از سوی دیگر، دشمن زرتشتیان معرفی می کند، به نقش این دسیسه ی مسیحی در دودمان ساسانی و صاف کردن جاده برای سپاه اسلام آگاه است و در مورد کودتای شیرویه ی مسیحی می نویسد:
" درباره ی این انقلاب [منظور کودتا است!] که مایه ی سقوط خسرو شد و آغاز پایان سلسله ی ساسانی و شاهنشاهی ایران است، پیش از همه خبری از قیصر روم هراکلیوس در دست است؛" (همان، ص.379)
و سپس از یک کشیش با نفوذ نسطوری یاد می کند که نقشی کلیدی در قتل عام موبدان و کشتن آن دسته از شاهزادگان ایرانشهری بازی می کند که حاضر به خروج از دین خود و مسیحی شدن، و تبدیل ما بقی ایرانشهر به یک ارمنستان دوم نبوده اند:
"شمطای نسطوری پسر یزدین را رهبر و گرداننده ی همه ی این واقعه می دانند" (همان)
و سپس از کینه ی مسیحیان نسبت به زرتشتیان به علت پیروزی های سپاه ایرانشهر در برابر سپاه روم در سوریه و سپس خشنودی شان از قتل عام موبدان و برامدن نخستین پادشاه مسیحی و زرتشتی کش دودمان ساسانی سخن می گوید:
" بردن صلیب مقدس بایستی همه ی مسیحیان آن زمان را خشمگین کرده باشد. [این سخن نولدکه کاملا بی بنیاد و یک مانور روانی است تا خواننده اثر مغرضانه اش ایرانیان را گناه کار بداند؛ چرا که نفرت مسیحیان از جهان زرتشتی و کوشش برای مسیحی کردن ایرانزمین، که در بخشی از ارمنستان نیز موفق شدند و زرتشتی کشی های فراوانی در آنجا کردند، از همان آغاز ظهور مسیحیت بروز کرد و ربطی به شکست های روم در برابر ایرانشهر و انتقال صلیب به تیسفون نداشت؛ حقیقت روشن است: دشمنی با سرزمین زرتشت به همان اندازه ذاتی مسیحیت است که ذاتی فرزند معنوی اش اسلام.]" (همان، ص.380)
نودلکه سپس درباره ی صلیب مقدس و کینه ای که در آن نسبت به سرزمین زرتشت و کوروش تعبیه شده است چنین می گوید:
"این کینه ی مسیحیان به خصوص در کارنامه ی آناستازیوس (کارنامه ی قدیسان 22 ژانویه) به شدت ظاهر می شود. اما این کینه کمتر از آن خشنودی نبود که بعدها توماس نسطوری سریانی و موسی کَلَنکَتَتوس ِ یعقوبی به جهت جلوس شیرویه ِ پدر کش اظهار کرده بودند" (همان)
می بینیم که نولدکه، که به گونه ای اعجاب آور در جای جای اثر اش دودمان های شکوهمند ساسانی و هخامنشی را با قاجاریه هم ارز و هم گوهر می نمایاند (!)، نه تنها کودتای رذیلانه ی شیرویه را یک انقلاب می نامد، بلکه با شور و شوقی وصف ناشدنی نیز صفت پدر کشی را به شیرویه ی مسیحی می بخشد! چه بسا در چشم این مسیحی قرن بیستمی، که هزار و چهار صد سال پس از به قتل رسانده شدن خسرو توسط فرزند مسیحی اش هنوز نیز از وقوع این بی شرمی سر از پا نمی شناسد، هیچ چیز برای یک پادشاه مسیحی و متعهد به صلیب مقدس برازنده تر از کشتن پدر زرتشتی خود نباشد!
خشنودی طبری از شکست نیکان زرتشتی اش
ولی در این نفرت ناب نسبت به مکتب مزدیسنا، نولدکه ی مسیحی به هیچ وجه تنها نیست، چرا که طبری نیز، که هیچ حسی جز کینه ی یک «تواب تمدنی» نسبت به سرزمین و دین نیاکان خود ندارد، به هیچ وجه شادی خود را از شکست ایرانیان پنهان نمی کند و هزار سال پیبش از نولدکه با صمیمیت خاص یک تواب تمدنی، یعنی یک متنفر از نیاکان غیر مسلمان خود، چنین می گوید:
" ذکر حوادثی که در زمان خسرو پرویز اتفاق افتاد و نشانه ای بود از خواست خداوند در گرفتن پادشاهی از دست ایرانیان و دادن آن به قوم عرب، زیرا خداوند این قوم را با برانگیختن محمد (ص) از میان ایشان، از راه پیغامبری و خلافت و پادشاهی و فرمانروائی گرامی داشته بود." (نولدکه، ص. 324)
آری، «خواست خداوند»، از منظر این ایرانی تبار مسلمان، در گرفتن پادشاهی از دست ایرانیان و دادن آن به قوم عرب بوده است!، به عبارت دیگر، طبری ایرانی تبار همه ی آنچه را که طی جنگ های متوالی که ذیل «فتوحات» ثبت شده است و منجر به سوخته شدن تقریبا تمامی یک تمدن چندین هزار ساله و به بردگی کشیده شدن صد ها هزار زن و مرد زرتشتی همتبار خود او گشت، امری نیکو، عادلانه، و خوش شگون می شمارد و شکست و موالی شدن را حق نیاکان زرتشتی و بهدین خود!
گشتاپوی اسلامی و شیوه ی مسلمان سازی بخارا
مسلما یادآوری های کسانی که می گویند ایرانیان اسلام را با عشق پذیرفتند و اسلام هرگز با شمشیر به ایرانشهر نیامد، سُست تر از آن هستند که نیازی به رد داشته باشند، و چه بسا که خود این کسان نیز بهتر از هر کس بدین امر آگاه باشند. اما با این حال، در اینجا لازم است که نمونه هایی از خواست خداوند را، که طبری به آن اشاره می کند، و خود تاریخ نگاران مسلمان ثبت کرده اند، به دست دهیم تا ببینیم خدای نوین حجاز چه هدیه ای برای سرزمین اهورا تدارک دیده بود:
"و هربار كه لشكرِ اسلام به بخارا آمدي جنگ كردي تابستان، و زمستان بازرفتي... هر باري اهل بخارا مسلمان شدندي، و باز چون عرب بازگشتندي رِدّت آوردندي و قُتَيبه ابن مسلم سه بار ايشان را مسلمان كرده بود، باز ردّت آورده كافر شده بودند. اين بارِ چهارم قُتَيبه جنگ كرده شهر بگرفت. و ازبعدِ رنجِ بسيار اسلام آشكارا كرد، و مسلماني اندر دلِ ايشان بنشاند.
به هر طريقي كار بر ايشان سخت كرد و ايشان اسلام پذيرفتند به ظاهر، و به باطنْ بت پرستي مي کردند. [اهورامزدا، خداوند جان و خرد، در نزد پرستندگان الله بُت بوده است!] قُتَيبه چنان صواب ديد كه اهل بخارا را فرمود يك نيمه از خانه هاي خويش به عرب دادند، تا عرب با ايشان باشند و از احوالِ ايشان با خبر باشند، تا به ضرورت مسلمان باشند.
به اين طريق مسلماني آشكارا كرد، و احكام شريعت بر ايشان لازم گردانيد، و مسجدها بنا كرد، و آثار كفر و رسمِ گبري برداشت، و جِدِّ عظيم مي كرد، و هركه در احكامِ شريعت تقصيري كردي عقوبت می كرد، و مسجدِ جامع بنا كرد، و مردمان را فرمود تا نمازِ آدينه آوردند تا اهل بخارا را ايزد تعالي ثواب اين خيرْ ذخيرة آخرتِ او كند." (تاریخ بخارا، ص.68)
همانگونه که می بینیم برای مسلمان کردن زرتشتیان نیاز به گشتاپوی اسلامی بود و ایرانیان اگر چه پس از آنکه به علت زور و توحش وصف ناشدنی بیگانگان مسلمان ِ برامده از حجاز اسلام را می پذیرفتند، اما همانگونه که نویسنده ی تاریخ بخارا ذکر می کند "به باطن بت پرستی می کردند"؛ که البته روشن است که یک موالی و تحت سلطه ی اعراب، یعنی نویسنده ی تاریخ بخارا، اهورامزدا را بت بینگارد و از این رو همتباران میهن پرست و وفادار به سنت خود را که حاضر به پرستیدن خدای خشن و قهار و مکار حجاز نشده اند، بت پرست بنماید!
به هر روی، اشغال گران زرتشتیان را وادار می کنند تا یک نیمه از خانه های خود را به عرب بدهند تا به قول او "عرب با ایشان باشند و از احوال ایشان با خبر باشند"؛ پرسش این است که تا چه به شود؟ پاسخ روشن است: "تا به ضرورت مسلمان باشند!"
اکنون باید پرسید: آیا به راستی این است آن آغوش بازی که ایرانیان به سوی اسلام گشودند و سخن تئوری پردازهایی امثال مطهری و شریعتی بر آن استوار است؟ اگر آغوش بازی در کار بوده است پس دیگر چه نیازی به همخانه کردن اجباری ایرانیان با اعراب؟ پس دیگر چه نیازی به برداشتن "آثار کفر و رسم گبری"؟
و از سوی دیگر، ما در اینجا باید از طبری و خدای اش الله بپرسیم که به چه حقی مشتی عرب بیگانه را به زور در خانه ی نیاکان زرتشتی ما مسکن می داد تا مبادا آنان «اشم وهو» و «یتا اهو» بخوانند و در آستان اورمزد بزرگ نیایشی به جای آورند؟ به چه حقی مشتی اراذل و اوباش را از صحاری می آوردند و بر سر مردم پاک سرشت ما قرار می دادند تا آنان را بپایند که مبادا بگویند "ایران"، مبادا بگویند "اورمزد"، مبادا بگویند "زرتشت"، به راستی به چه حقی؟
اما بیشتر بخوانیم و با شیوه های گسترش دینی که آقایان مشائی و احمدی نژاد مدعی می شوند دین رحمت و کرامت است، بیشتر آشنا شویم:
تجاوز به زنان زرتشتی از سوی سپاه سراسر رحمت اسلام
"قُتَيبه لشكر را فرمود كه «برويد و بيكَند را غارت كنيد، كه من خون و مال ايشان مباح كردم.» و سبب آن بود كه اندر بيكَند مردي بود اورا دو دختر بود با جمال. ورقاء ابن نصر هر دو را بيرون آورد [برای تجاوز علنی در خیابان]. اين مرد گفت: »بيكند شهري بزرگ است؛ چرا از همه ی شهر دو دختر من مي گيري؟« ورقاء جواب نداد. مرد بِجست و كاردي بزد، ورقاء را به ناف اندرآمد وليكن كاري نيامد و كشته نشد. چون خبر به قُتَيبه رسيد بازگشت، و هركه در بيكند اهل جنگ بود همه را بكشت؛ و آنچه باقي مانده بود برده كرد؛ چنانكه اندر بيكند كس نماند، و بيكند خراب شد." (تاریخ بخارا، ص.64)
آیا چنین بی شرمی های ابراهیمی ای نیازی به تفسیر دارد؟ در خانه و شهر و کشور مردمان به زور وارد شدن، به زور آتشکده های شان را ویران کردن، به زور خراج و جزیه ستاندن، به زور کتاب خانه ها و مبانی فرهنگ و تمدن شان را ویران کردن، و به زور زنان شان را برای بهره کشی جنسی ستاندن، و اگر کسی این وقاحت بی بدیل را تاب نیاورد و در دفاع از خود و همسر و دختر دلبند اش دلیری و جانفشانی کرد، نه تنها خود آن دلاور را به قتل رساند، بلکه کل آن شهر را از بُن برکند تا دیگر جز تلی از خاک و پُشته هایی از کشته ها برجای نماند.
آری، یک زرتشتی دلیر تجاوز علنی در خیابان به دختران خود را تاب نمی آورد و به همین علت کل اهالی شهر اش کشته می شوند و بنیاد آن شهر برکنده می شود. آیا این است خدمات متقابل اسلام و ایران که آیت الله مطهری از آن سخن می گفت؟
و یا هنگامی که آقای لاریجانی می گوید: "ايرانيان قبل از اسلام مردمانی بی سواد، بی فرهنگ و در کل وحشی بودند كه درعين حال خود نيز علاقه داشتند که بی سواد باقی بمانند". (سه شنبه، خرداد 1382، دانشگاه صنعتی شریف)
آیا منظور ایشان از بی سوادی و بی فرهنگی و وحشی بودن و حتا علاقه به بی سواد ماندن، همین مقاومت در برابر دین رحمت و کرامت اسلام است که حتا پس از مسلمان شدن ظاهری نیز به درگاه اهورامزدا و دین پاک اشوزرتشت وفادار می ماندند؟ به راستی چگونه کسی می تواند نام خود را ایرانی گذارد و چنین به ناحق و با بی شرمی تمام در باره ی نیکان خود داوری کند؟ آن هم زمانی که هنوز سند هایی از جنایات مسلمانان که به دست خود مسلمانان نوشته شده است در دست هستند؟
ویرانی کهندژ ِ سیاوش توسط مسلمانان
و البته اینک برای آنکه بدانیم این اقوام ِ از نظر آقای لاریجانی فهیم و متمدن چه چیزهایی را زیر سم اسبان خود می کوبیدند و نابود می کردند به این گزارش نیز که مشتی است نمونه ی خروار، توجه می دهیم:
"احمد ابن محمد ابن نصر گويد: ابوالحسن نيشابوري در خزاين العلوم آورده است كه سبب بناي كهندژِ بخارا يعني حصاركِ ارگِ بخارا آن بود كه
سياوش ابن كيكاوس از پدرِ خويش بگريخت و از جيحون بگذشت و نزدِ افراسياب آمد. افراسياب اورا بنواخت و دختر خويش را به زني به وي داد. و بعضي گفته اند كه جملة ملكِ خويش را به وي داد.
سياوش خواست كه از وي اثري مانَد در اين ولايت، ازبهر آنكه اين ولايت او را عاريتي بود. پس وي اين حصارِ بخارا بنا كرد، و بيشترْ آنجا مي بود، و ميان وي و افراسياب بدگويي كردند و افراسياب اورا بكشت، و هم در اين حصار به آن موضع كه از درِ شرقي اندرآئي اندرونِ درِ كاهفروشان و آن را دروازة غوريان خوانند او را آنجا دفن كردند.
و مُغانِ بخارا بدين سبب آنجا را عزيز دارند، و هرسالي هر مردي آنجا يكي خروس برَد و بكُشد پيش از برآمدنِ آفتابِ روزِ نوروز. و مردمانِ بخارا را دركشتنِ سياوش نوحه ها است چنانكه درهمة ولايتها معروف است. و مطربانْ آن را سرود ساخته اند و مي گويند. و قَوالان آن را «گريستنِ مغان» خوانند. و اين سخن زيادت از سه هزار سال است. پس اين حصار را، به اين روايت، وي بنا كرده است...و اين حصار ويران گشت..." (تاریخ بخارا، ص. 38)
آری، ما از ویران کردن تمدنی سخن می گوییم که جاودانانی از جنس سیاوش پدر کیخسرو بنیاد نهاده بودند.
اسلام، عامل وفاق یا عامل نفاق؟
اکنون، با توجه به آنچه که رفت پیش از هر چیز پرسش ما به عنوان میراث داران تمدنی هزاران ساله این است: اسلام در ایران عامل وفاق است و یا عامل نفاق؟
ولی پیش از هر چیز باید بپرسیم منظور ما از اسلام چیست؟ اسلام سنی؟ اسلام شیعی؟ و یا جدیدترین فرزند معنوی اسلام، یعنی اسلام بهائی؟ ولی در هر صورت، امر غیر قابل انکار این است که وجه غالب اسلام در ایران امروز، شیعه است، و آن نیز نه هرگونه شیعه ای، بلکه صرفا شیعه ی دوازده امامی. و این فرقه نیز تنها پس از خونریزی های گسترده ی دودمان کُرد تبار صفوی و سپاه قزلباشان به چیرگی دست یافت، چرا که پیش از آن، شیعه در ایران، نه دین غالب، بلکه دینی در حاشیه به شمار می رفت.
خلاصه ناپذیر بودن هویت ایرانی در شیعیسم
پس روشن است: هنگامی که هویت ایرانی را زیر مجموعه ای از هویت شیعی می انگاریم، کاری نمی کنیم جز ایجاد «کوتولگی اجباری» برای تمدن ایرانشهری و خلاصه کردن یک سنت چندین هزاره ای، که نه تنها بخش بسیار بزرگ تر آن غیر اسلامی است، بلکه حتا بخش اسلامی آن نیز به هیچ وجه یکپارچه نیست و تاریخ سنی گری در ایران به مراتب بلند تر از تاریخ شیعه گری است. بنابراین، تکیه بر شیعه به عنوان وجه اصلی هویت ملی ایرانی، امری کاملا غیر عقلانی، نامستدل، و مخالف با همه ی داده های عینی تاریخی است.
تیغ، به مثابه ی ستون زیر پای اسلام در ایران
از سوی دیگر، ما می توانیم این پرسش را مطرح کنیم که چگونه فرقه ای که به ضرب شمشیر ترکان قزلباش بر ایرانیان تحمیل شده است باید با تاریخ چهار صد ساله ی انباشته از خون و جنایت اش مایه ی هویت ملی باشد؟ و همزمان، آیا آن بخش دیگر اسلام، یعنی اسلام سنی نیز جز با حمله و غارت و چپاول و آتش سوزی و برده سازی زنان و مردان و کودکان ایرانی گسترش یافت؟ این پرسشی است که نظریه پردازان مسلمان باید بدان پاسخی روشن بدهند: اگر شمشیر خالد و سعد را از تاریخ اسلام در ایران حذف کنیم، چه چیزی از اسلام بر جای می ماند؟ و به همین گونه، اگر شمشیر تیغ غرلباشان را از تاریخ شیعه حذف کنیم چه چیزی از شیعیسم بازمی ماند؟
تاریخ جنایی اسلام
مسلما در عصر ارتباطات دیگر نمی توان به این خرافه ی تاریخی که ایرانیان با آغوش باز به پیشواز اسلام رفتند تکیه کرد. این دروغ تاریخی، که شوربختانه کسانی چون آقای مشائی و احمدی نژاد نیز، به علت مصلحت اندیشی ای نامعقولانه که در نهایت به زیان خود شان و ایرانزمین تمام می شود بر آن پای فشاری می کنند، چیزی جز تراوش های ذهنی عده ای تواب تمدنی و متنفر از ایرانشهر نیست که به عنوان ایرانی تبار مجبور به توجیه دین و هویت جدید خود هستند و می کوشند تا پرده ی خون و جنایتی را که بر سر اسلامی سازی اجباری ایرانیان فروافتاده است، به هزار افسون و نیرنگ کنار بزنند و ورود اسلام به سرزمین زرتشت و کوروش را آرزوی قلبی ایرانیان جلوه دهند.
حال آنکه نیم نگاهی به تاریخ جنگ های مسلمانان با ایرانیان که ما در بالا فقط نمونه ای کوچک از آن را نشان دادیم و چندین صده به طول انجامید و برای نمونه، گیلان و مازندران فقط در صده ی چهارم پس از تازش بود که اسلامی شدند، ثابت می کند که افسانه ی پذیرش خودانگیخته ی اسلام در ایران یک افسانه ی سُست و بی اساس بیش نیست.
از تاریخ بخارا تا تاریخ طبری، که خود یک مسلمان دو آتشه و متنفر از ایرانزمین است، تا آثار ایران گرایانی چون فردوسی و حافظ و خیام، تا گزارش های بومیان زرتشتی ایران، تا صدها مدرک و سند کتبی و باستان شناختی دیگر، همه و همه نشان از این دارند که تنها پس از جنگ های به شدت خونین و طولانی بود که ایرانیان دست از مقاومت در برابر مسلمانان می کشیدند.
و تازه پس از این نیز تا مدت ها بطور مخفیانه به دین اجدادی خود وفادار بودند تا اینکه طی صده ها، جبر جامعه و قانون های تبعیض آمیز و توهین های همه روزه ی اعراب و هم تباران نومسلمان شان، باعث می شد تا با اکراه به دین جدید وارد شوند. بنابراین، اصل تاریخ اسلام در ایران را باید یک «تاریخ جنایی» دید و گزارش از تاریخ اسلام در ایران، یک گزارش جنایی است و هنگامی که ما از تاریخ اسلام در ایران سخن می گوییم باید از «تاریخ جنایی اسلام در ایران» سخن بگوییم.
مفهوم تازش و اسلام، به مثابه ی عامل نفاق
همین حضور سرشار از خون و جنایت سپاهیان بیگانه ی اسلام در ایران است که ما را وامی دارد که در ارتباط با اسلام از «مفهوم تازش» سود ببریم. مفهوم تازش چیست؟ تازش هم بُعد و دیسه ای نظری دارد و هم بُعد و دیسه ای عملی.
در دیسه ی عملی، تازش همان به آتش کشیدن تیسفون، تکه تکه کردن بهارستان، غارت بزدلانه ی شکوهمند ترین تمدن تاریخ، نابود کردن صدها هزار سند و کتاب و نقاشی و تندیس و اثر هنری، تا سر حد خاموشی کشاندن آتش نخستین و در حقیقت، یگانه دین راستین بشریت و قتل عام موبدان و هیربدان و ویران کردن آتشکده ها، و در نهایت، به بردگی کشاندن مردان و زنان و تجاوز جنسی و مالی و روحی به مردمان پاک گوهر فرهنگ و تمدنی است که بدون آن، اصولا چیزی به نام تاریخ در جهان پدیدار نمی شد.
فارغ از این بخش عملی ِ مفهوم تازش، تازش در مفهوم نظری ابعاد گسترده تری دارد. مفهوم تازش در بُعد نظری به معنی «پیوستگی ناسازه» و یا، «پیوستگی ناهماهنگی» میان اسلام و ایرانشهر است. به عبارت دیگر، وقتی به تاریخ اسلام در ایران نگاه می کنیم، می بینیم که این دین هرگز نتوانسته است گفتمانی را فراهم بیاورد که دربرگیرنده ی تمامیت اجزا و پاره های فرهنگ و تمدن ایرانشهری باشد. اسلام همیشه چون خاری بوده است در پای ایرانزمین.
و اگر دقیق تر بنگریم، می بینیم که بر خلاف مدعیان نقش مثبت اسلام در ایران، نه تنها اسلام و یا شیعه نتوانسته اند مایه ی وفاق باشند، بلکه پیوسته نیز مایه نفاق در ایرانزمین بوده اند. مسلما آن هفتاد و دو ملتی که حافظ از آن می نالید و از بی مهری اسلام سخن می گفت و در جست و جوی «پارسایان و مغان»، یعنی زرتشتیان، اعلام می کرد: "شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟"، آری، بی شک فرقه گرایی و نفاق ِ مرتبط با اسلام، که همواره نیز با خون ریزی و آدم کشی همراه بوده است، به مراتب بیش از هفتاد و دو تکه و یا ملت بوده است و همین پاره پارگی ِ ذاتی و مادر آورد بود که هرگز اجازه ی ایجاد یک گفتمان کلان و هماهنگ کننده را به اسلام نمی داد.
کما اینکه تاریخ خود مسلمانان راستین، یعنی اعراب مدینه نیز، چیزی جز تاریخ جنگ های داخلی و فرقه ای نبود و هم در زمان حیات محمد و به ویژه پس از مرگ او، مسلمانان دائم در حال جنگ و غارت و چپاول خود و بیگانگان بودند و از چهار جانشین محمد تنها یکی شان به مرگ طبیعی درگذشت و سه نفر دیگر را، یعنی هم عمر، هم عثمان و هم علی را سلحشوران ایرانی به قتل رساندند که نام شان به ترتیب، فیروز نهاوندی، مشهور به ابولولو، بهزادی همدانی، و بهمن جازویه، ملقب به ابن ملجم بود؛
در کل اما، ما نام این ناتوانی ذاتی به ایجاد یک گفتمان هماهنگ کننده را، که هر آینه یک امر دو جانبه است، «مفهوم تازش» می گذاریم. می گوییم امری دو جانبه، چرا که اسلام از دو سو مایه ی نفاق است: هم در رابطه اش با ایران، و هم در رابطه اش با خود اش. یعنی استمرار تازش و ناهماهنگی وارداتی از سوی اسلام که سنت بادیه نشینی و خشن حجاز را به تمدن ایرانشهری آورد، هم ایرانزمین را دچار «گسست تمدنی» کرده است و هم در درون خود اسلام هرگز نتوانسته است آشتی و صلح پدید آورد و در بُعد درون اسلامی نیز همواره باعث «پارگی های زنجیره ای» شده است.
خطر شیعه، وصله ی ناجور اسلام، برای موجودیت ایرانزمین
فرای گسستی که اصولا اسلام در تاریخ ایرانزمین پدید آورده است، شیعه حامل یک «گسست مضاعف» نیز هست. نسبت شیعیسم با اسلام اصیل، یعنی اسلام سُنی، در حقیقت همان نسبتی است که بهائیسم با شیعه دارد. اسلام سُنی و اصیل، به شیعه چون یک انحراف، چون یک خروج از سنت راستین پیامبر نگاه می کند، به همین سیاق نیز نگاه شیعه به بهائیت است که در حقیقت فرزند معنوی خود شیعه به شمار می رود.
اسلام سُنی اگر دست اش برسد، ریشه ی شیعه را از زمین برمی کند، و همین رابطه را شیعه نیز با بهائیسم دارد. چرا که شیعه بهائیت را به عنوان یک انحراف و خروج از سنت راستین، که همانا شیعه ی دوازده امامی است می انگارد.
در اینجا متوجه می شویم که شیعه چه خطر بزرگی برای هستی و موجودیت ایرانزمین به شمار می رود. اکثریت قاطع جهان اسلام، یعنی صد ها ملیون انسان که ایرانزمین را محاصره کرده اند، سنی مسلک اند و شیعه را یک وصله ی ناجور می بینند، وصله ای، که باید هر طور که شده است، از پیکر اسلام راستین کنده شده و نابود شود.
مسلما دلیل دشمنی جانشین پیامبر اسلام، یعنی سلطان کنونی عربستان و متولی کعبه، با ایرانزمین، صرفا سیاسی نیست. اختلاف سیاسی میان بسیاری از کشورها هست، ولی فقط اختلاف هایی ویژه و تمدنی هستند که تا سطح آرزو برای نابودی مخالف فراکشیده می شوند. درخواست سلطان عربستان و امیر مومنین جهان اسلام از اسرائیل و آمریکا برای نابودی اتمی ایرانزمین، درخواست اسلام سُنی و اصیل است از پدران معنوی اش، یعنی یهودیت و مسیحیت، در جهت نابود کردن فرزند ِ ناقص الخلقه اش، یعنی اسلام شیعی!
مثلث ابراهیمی و رابطه ی پائین دستانه ی اسلام با یهودیت
مسیحیت را باید زائده ی یهودیت، و اسلام را، ته مانده ی معنوی این دو دین ابراهیمی به شمار آورد. نه تنها خدیجه، به عنوان یک مسیحی نامدار، اثر بزرگی بر زندگی فکری محمد گذاشت، بلکه اسلام کلا بدون مسیحیت و یهودیت قابل تصور نیست. یک مسلمان راستین پیش از آنکه یک عبدالله و مومن به محمد باشد، یک عبدالیهوه و مجیز گوی ابراهیم است، و هیچ مسلمانی نمی تواند به رابطه ی عمودی ای که میان اسلام و یهودیت پایدار است، بی اعتنا باشد.
همین رابطه ی عمودی باعث شده است که کل تاریخ فکر اسلام زیر سایه ی مسیحیت و یهودیت قرار بگیرد و چندین صده نیز هست که بر این مغلوبیت یزدان شناختی، مغلوبیتی مادی و نظامی نیز افزوده شده است، یعنی دقیقا از عصر پس از تازش مغول که واپسین کوشش های تمدن و فرهنگ ایرانشهری را که هنوز زیر چرخ تمدن کوب اسلام نابود نشده بودند، بطور کامل از بین برد و از این منظر، تازش مغول کامل کننده ی تازش اسلام بود و مغول، ته مانده های تمدن ایرانشهری را نیز که اسلام هنوز نتوانسته بود از بین ببرد، منفجر کرد.
فارغ از این امر اما، زبونی اسلام در برابر یهودیت چون واقعیتی انکار ناپذیر در برابر ماست: نه تنها پنج میلیون یهودی کل جهان اسلام را به بازی گرفته و از بام تا شام مسلمانان را تحقیر می کنند، بلکه دو شهر مقدس مسلمانان نیز، یعنی کعبه و مدینه، بطور مستقیم زیر چکمه ی یانکی های مسیحی و بیگ مگ خورهای آمریکایی اداره می شوند و امنیت سرزمین محمد در دست ژنرال های ارتش مسیحی آمریکاست.
نفاق ابراهیمی، و یهودیت، به مثابه ی پدری که از همه ی بچه های اش متنفر است
البته نباید فراموش کرد که مسئله ی تحقیر در مثلث ابراهیمی، یعنی مثلث یهودیت، مسیحیت و اسلام، امری ذاتی و از بالا به پائین است. به همان میزان که جهان مسیحی جهان اسلام را تحقیر می کند، به همان میزان نیز یهودیت نسبت به مسیحیت تنفر دارد. در حقیقت یهودیت تنها پدر معنوی جهان است که از همه ی بچه های اش متنفر است، چه از مسیحیت، که نخستین فرزند بزرگ اش است، چه از اسلام سُنی که دومین فرزند بزرگ اش است، و چه از شیعه و بهائیت. مسلما همان تنفری که نسبت به کاتولیسم هست، نسبت به پروتستانتیسم نیز هست، اما در شکل و بیانی دیگر.
البته یهودیت کوشیده است همواره میان فرزندان اش خشونت و دعوا و نفاق را جاری سازد و اگر گاهی به بخشی از اسلام، یعنی جهان سنی نزدیک می شود، در گاهی دیگر بخشی دیگر را می راند، یعنی جهان شیعه را. و اگر بهائیت، یعنی فرزند معنوی شیعه را در آغوش می گیرد و کنار خود جای می دهد، اما در عوض تا جایی که بتواند اسلام سنی را می کوبد: برای نمونه در افغانستان و پاکستان.
بنابراین، همانگونه که مشاهده می کنیم، مسئله ی نفاق، امری است که اسلام از یهودیت به ارث گرفته است و به همان اندازه که ذاتی اسلام است، ذاتی مسیحیت و یهودیت نیز هست؛ به عبارت دیگر، تمدن ابراهیمی در گوهر اش نفاق بنیاد است و به واسطه ی سلطه ی این تمدن بر جهان کنونی است که امروز بشریت در یک پراکندگی و پریشانی همه سویه و در آستانه ی یک «جنگ جهانی ابراهیمی» به سر می برد که در حقیقت هیچ ربطی به تمدن مشرق زمین و جهان زرتشتی و هندو و کنفسیوسی ندارد.
اسلام و عدم استقلال ایمانی ایرانشهر
بدین ترتیب، و با توجه به نفاق بنیادین تمدن ابراهیمی، اسلام نه تنها ایرانزمین را وارد «تاریخ نفرت»، یعنی تاریخی سرشار از جنگ ها و نفرت های درون ابراهیمی با مبداء یهودیت می کند، بلکه باعث عدم استقلال و وابستگی ایمانی ایرانزمین نیز می شود. یک ایرانی شیعه همیشه یک سُنی ناقص است، یکی ایرانی سُنی، یک مسیحی ناقص، و در نهایت، هر ایرانی مسلمان، بهائی و یا مسیحی، یک یهودی ناقص به شمار می رود که باید به تیسفون و پارسه پشت کند و در برابر اورشلیم سر تعظیم فرود بیاورد. به عبارت دیگر، یکپارچگی معنوی و همبستگی ایزدانه ای که هزاران سال تاریخ ایرانشهر تا ظهور خونبار اسلام در ایران را برجسته می کند، با ورود اجباری ایران به حوزه ی نفوذ اسلام که با کمک همه جانبه ی مسیحیت و یهودیت رخ داد، کاملا از بین می رود.
ایرانی، به عنوان مسلمان، بخشی از یهودیت و مسیحیت است و نه بخشی از ایران و مشرق زمین. و ما وقتی تاریخ پدران معنوی اسلام، یعنی مسیحیت و یهودیت را نیز ورق می زنیم، چیزی جز نفرت نسبت به مشرق و ایرانزمین در آن ها یافت نمی کنیم. کودتای مسیحی شیرویه، که همه ی شاهزادگان مسیحی نشده و موبدان و ارتشیان دم دست اش را کشت و از این طریق بزرگ ترین عامل فروپاشی ساسانیان و شرط کافی سقوط تیسفون گشت، تنها نمونه ای از نفرت مسیحیت نسبت به سرزمین زرتشت و کوروش است. و یا، کشتار بومیان زرتشتی ارمنستان که پس از سلطه ی مسیحیت در این ایالت همیشه زرتشتی رخ داد.
نفرت مشترک یهودیت، مسیحیت و اسلام از ایرانزمین
و یهودیت نیز، که از زمان محمد رضا شاه تا کنون، در هیات اسرائیل، تبدیل به بزرگ ترین دشمن ایرانزمین شده است، به پاس خدمات انسان دوستانه ی زرتشتیانی چون کوروش و داریوش و اردشیر، جز دشمنی با ایرانیت و ایرانی نشانی از خود برجای نگذاشته است و یگانه جشن اش که با ایرانزمین ربط دارد، یعنی داستان پوریم، با همه ی افسانه سازی ای که در آن شده است تا چهره ی پادشاه بزرگ ایرانزمین، یعنی خشیار را مخشوش جلوه دهد، اما در همان بیان خرافه وار ابراهیمی اش نیز، جشنی ست مبتنی بر زرتشتی کشی و یهودیان هر سال در جشن پوریم قتل عام زرتشتیان را جشن می گیرند و به یکدیگر تبریک می گویند!
آیا به راستی فرقی میان نفرت یهودیت، با نفرت مسیحیت و نفرت اسلام نسبت به ایران و ایرانی هست؟ یک زرتشتی برای هر سه ضلع این مثلث یک کافر است که باید کشته شود، زن و بچه اش به بردگی کشیده شوند و مال اش چپاول شود. اگر خمینی می گوید ایران باید فدای اسلام شود، سلطان عربستان و جانشین رسمی محمد می گوید ایران باید از صفحه ی روزگار حذف شود، اوبامای مسیحی سرزمین کوروش را تهدید به اتم درمانی می کند و نتانیاهوی یهودی راهی نیست که برای به وادی مرگ کشاندن ایرانشهر نرفته باشد.